مهربانی دیوار نمی خواهد ...
مهربانی یک دل دریایی می خواهد ...
دلی به وسعت دشت ...
و دشتی به اندازه ی گذشت ...
شبیه چه هستم ...
اسب سپیدی که در دشتی بی انتها می تازد ...
پرستویی که فصل های کوچ را می شناسد ...
آن ماهی آزاد که تن خویش به دریا می سپارد ...
آتشی که میلی به خاموشی ندارد ...
آدم، آدم است ...
و تنها ارزش آدم بودن " انسانیت " است ...
و به یاد داشته باشیم که:
" زندگی "
یک معما نیست که باید آن را حل کنیم ...
خانه ی دوست کجاست ؟ ...
در فلق بود که پرسید سوار ...
آسمان مکثی کرد ...نرسیده به درخت، ...
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است ...دوست که باشی ...
فرقی نمی کند ...
که زن باشی یا مرد ...
دور باشی یا نزدیک ...
رفاقت فاصله ها را پر می کند ...
گاهی با حرف ...
گاهی با سکوت ...
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍ ...
ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ...
ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ...
آری از پشت کوه آمده ام …
چه می دانستم اینور کوه باید، …
برای ثروت، حرام خورد …
برای عشق، خیانت کرد …
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد …
و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند …
سال نو شد ...
برگی دیگر از درخت زمان بر زمین افتاد ...
من یاد ساعت شنی روزگار افتادم ...
که لحظه ها، او را خالی میکنند ...
و دوباره پر می شود ...
ادامه مطلب ...
زمستان تمام شده و بهار آمده بود ...
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت ...
از میان شاخه های درخت نوری را دید ...
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید ...
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟ ...
خورشید گفت:"سلام اما" ...
یخ با نگرانی گفت:"اما چی؟" ...
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی ...