مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

زیر باران ...


زیر باران رفتم ...

دلم از پاکی باران لرزید ...
و نگاهم را شست ...
و صدایم را برد ...
  ادامه مطلب ...

دختر ...


اوّلین صبح بعد از عروسى، عروس و داماد جوان با هم توافق کردند که آن روز در خانه را به روى هیچ‌کس باز نکنند.


ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.

زن و شوهر (عروس و داماد) نگاهى به همدیگر انداختند، اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچ‌کدام در را باز نکردند.

  ادامه مطلب ...

انسان بود ...


با عجله راه می رفتم، ...
که محکم به چیزی خوردم! ...
"آدم" بود ...

منتظر بودم پرخاش کند، ...
لبخندی زد و رفت! ...
 

ادامه مطلب ...