اوّلین صبح بعد از عروسى، عروس و داماد جوان با هم توافق کردند که آن روز در خانه را به روى هیچکس باز نکنند.
زن و شوهر (عروس و داماد) نگاهى به همدیگر انداختند، اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکردند.
ساعتى بعد، پدر و مادر دختر آمدند.
زن و شوهر نگاهى به همدیگر انداختند. در حالى که اشک در چشمان زن جمع شده بود گفت: «نمىتونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشن و در رو به روشون باز نکنم.» شوهر چیزى نگفت و در را به رویشان گشود، اما این موضوع را پیش خود نگاه داشت.
...
سالها گذشت، خداوند به آنها چهار پسر داد و پنجمین فرزندشان دختر بود. براى تولد این فرزند آخر، پدر بسیار شادى کرد و مهمانى مفصلى داد. بستگان با تعجب از او پرسیدند : «علت این همه شادى چیه؟!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آبجی مهربونم ...
وجودت لایک داره ...
بابا بهت افتخار می کنه ...
این هم یه آهنگ تقدیم به مهربونم ...
امیدوارم خوشت بیاد ...
Neil Halstead - Digging Shelters
خیلی خیلی سپاس گذارم داداشی
همچنین
همیشه سرزنده و شاد باشی ...
داداشی مثل همیشه عالی بود
ممنون از لطفت آبجی میدیای گلم ...
در ضمن سال نو مبارک ...
امیدوارم امسال لبخند از روی لبت محو نشه, خودت و خونوادت شاد باشی و سلامت,
ای جانم ،فدای داداش مهربونم بشم الهی ...
خیلی ازت ممنونم' لطف داری عزیزم .
خدا نکنه, این حرفو نزن ...
الهی که همیشه سرزنده و پایدار باشی ...