مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

شبیه چه هستم ...


شبیه چه هستم ...

اسب سپیدی که در دشتی بی انتها می تازد ...
پرستویی که فصل های کوچ را می شناسد ...

آن ماهی آزاد که تن خویش به دریا می سپارد ...
آتشی که میلی به خاموشی ندارد ...

ادامه مطلب ...

زندگی کن ...


آدم، آدم است ...

و تنها ارزش آدم بودن "  انسانیت " است ...

و به یاد داشته باشیم که:
" زندگی "
یک معما نیست که باید آن را حل کنیم ...
 

ادامه مطلب ...

خانه ی دوست ...

خانه ی دوست کجاست ؟ ...



در فلق بود که پرسید سوار ...

آسمان مکثی کرد ...

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید ...
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: ...


نرسیده به درخت، ...

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است ...
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است ...
  ادامه مطلب ...

دوست ...


دوست که باشی ...
فرقی نمی کند ...
که زن باشی یا مرد ...
دور باشی یا نزدیک ...

رفاقت فاصله ها را پر می کند ...
گاهی با حرف ...
گاهی با سکوت ...
 

ادامه مطلب ...

مادرم ...


ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ...

ﺯﯾﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍ ...
ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ...
ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ...
 

ادامه مطلب ...

خوبان ...


هیچ بارانی ردپای ...
 "خوبان " را ...
از کوچه های خاطرات ...
 نخواهد شست ...
 

ادامه مطلب ...

از پشت کوه آمده ام …


آری از پشت کوه آمده ام …
چه می دانستم اینور کوه باید، …
برای ثروت، حرام خورد …

برای عشق، خیانت کرد …
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد …
و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند …

ادامه مطلب ...

ساعت شنی ...


سال نو شد ...
برگی دیگر از درخت زمان بر زمین افتاد ...

من یاد ساعت شنی روزگار افتادم ...
که لحظه ها، او را خالی میکنند ...
و دوباره پر می شود ...

 

ادامه مطلب ...

عاشق ...


زمستان تمام شده و بهار آمده بود ...
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت ...

از میان شاخه های درخت نوری را دید ...
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید ..‏.
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏؟ ...


خورشید گفت:‏"سلام‏ اما" ...‏

یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏؟‏‏"‏ ...
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی ...
 

ادامه مطلب ...

بهار ...

بارالها ...

زمستانی دیگر به سر رسید و بهاری دیگر سرآمد .

چه دشوار سالی بر ما گذشت و ما همه را دیدیم و تحمل کردیم ،دم برنیاوردیم تاشایدزندگی دوباره ...

طعم خوبی ،

                        مهربانی ،

                                            زیبایی،

                                                                وعشق ...

را ازسر  بگیرد وهرچند سخت گذشت ولی باز هم زیبا بود .شاید خیلی ها در حسرت همین روزهای سخت ما بودن .هر چه بود گذشت .

گذشته مانند آفتاب درخشانی است که به سرعت میرود تا در پشت افقهای دوردست ناپدیدگردد...ولی آینده ای هم در پیش است .

آیند ه ای که هیچ گاه نمیتوان پیش بینی درستی از آن داشت .آینده مانند ابری تیره وتار به نظر میرسد که هیچ امیدی به تابش نیست ولی حس غریبی به من میگوید که میتوان مثل حالا که بهار است تمام روزهای زندگی را بهار روز دیگر قرار داد.میتوان قهر وکینه را کنار گذاشت و باعشق زندگی کرد . 

میتوان به یک لبخند....یک کلام وحتی یک نگاه دل خوش کرد .

میتوان منتظر تابش آفتابش نشست تا شاید روزی از پشت کوه های سر به فلک کشیده ،طلوع کند ...

حتما طلوع خواهد کرد ...

داداش عزیزم ...امیدوارم هر روزت بهار روز دیگرت باشد ...