سال نو شد ...
برگی دیگر از درخت زمان بر زمین افتاد ...
من یاد ساعت شنی روزگار افتادم ...
که لحظه ها، او را خالی میکنند ...
و دوباره پر می شود ...
و من یاد گرفتم ...
که باید خالی شوی تا پر کنی ...
دلی، ... چشمی، ... و گوشی را ...
یاد گرفتم که باید ...
خالی کنی خودت را از نفرت تا پر کنی کسـی را از عشـق ...
خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش ...
و یادت باشد ...
این بار، این تو هستی که پر میشوی ...
از آنچه خودت، دیگران را پر کـرده ای ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آبجی مهربونم ...
سفرت همراه با خوشی و سلامتی ...
...