مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

مهــــــــــــربان یار

گاه نوشته های مهــــــــربانی

عاشق ...


زمستان تمام شده و بهار آمده بود ...
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت ...

از میان شاخه های درخت نوری را دید ...
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید ..‏.
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏؟ ...


خورشید گفت:‏"سلام‏ اما" ...‏

یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏؟‏‏"‏ ...
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی ...
 

باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم ...
اگر من باشم، تو نیستی‏!‏ می میری, می فهمی‏‏"‏ ...

یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏ ...
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!"‏ ...

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد ...
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید ...
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود ...

چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید ...
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد ...



گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است ...



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آبجی مهربونم ...


لحظه هایت پر از مهربانی ...

...


نظرات 1 + ارسال نظر
Mina چهارشنبه 4 فروردین 1395 ساعت 00:32

خیلی ممنونم داداش گلم ...
زنده باشی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد