می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم ...
به آن روزها ...
به دل های بزرگ ...
به محل کار پدرم ...
به جوانی مادرم ...
به کوچه هاى کودکى ...
به هم بازیهاى بچگى ...
می خواهم زنگ بزنم ...
به دوچرخه خسته ام ...
به مسیر مدرسه ام ...
که خنده های مرا فراموش کرده ...
به نیمکت های پر از یادگاری ...
به زنگ هاى تفریح مدرسه ...
به زمستانی که با زمین قهر نبود ...
به کرسى و بخارى نفتى ...
که همه ی ما را ...
با عشق دور هم جمع می کرد ...
می دانم ...
آن خاطره ها کوچ کرده اند ...
می دانم ...
تو هم دنبال سکه میگردى ...
ولی افسوس که هیچ سکه ای ...
در هیچ گوشی تلفنی ...
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد ...
...
دیروزهایمان روزی برایمان امروز بودند ...
قدر لحظه هایمان را بدانیم ...
هنوز هستند لحظاتی که آینده برایمان عزیز می شوند ...
نگذاریم برایمان حسرت شوند ... قدر بدانیم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آبجی مهربانم ...
لحظه هایت پر از خوبی و مهربانی ...
لحظــــــه هایت بی حســـــــــــرت ...
...
خیلی خیلی ازت ممنونم ...
روزهای داداش عزیزم هم پر از خوبی و مهربانی
و تمام لحظه هایش بی حسرت باشه ...
ممنونم آبجی گلم ...